در زمانهای بسیار دور روزی دختر مردی در خیابان گم شد هر جا را گشت نتوانست از دخترش نشانی پیدا کند تا اینکه تصمیم گرفت اطلاعیه ایی بزند و در آن بنویسد که هر دختری ب این نشانی یافت آن را ب این نشانی برگرداند ۱۰۰ تومان جایزه دریافت کند،
مردی دختر را پیدا مردمیخواست آترا به خانواده اش برگرداند اما پشیمان شد با خودش گفت فردا هم دخترک را نگه میدارم و دو برابر جابزه میگیرم ،
روز سوم شد و دختر را به منزل پدرش آورد پدر در را باز کرد و دخترش وارد خانه شد مرد پی از گفت دخترت را پیدا کردم دو روز پیش من بود و الان برایت آوردم پس جایزه من به سبب دو روزدو برابر می شود جایره ام را بده تا بروم
پدر دختر گفت جایزه ای در کار نیست مرد گفت چرا ؟ خودت در اطلاعیه قید کرده بود که جایزه می دهید،
پدر دختر گفت بله گفته بودم همان روز , نمیخواستم دختر شب بیرون بماند حالا که دیگر شب را بیرون ماند فرقی نمیکند که چند شب بیرون مانده من میخواستم دخترم همان روز به خانه اش بازگردد ..و مرد طمع کار سرش را پایین انداخت و رفت ...
این حکایت خیلی از آدم هاست
میگذارند میروند ووقتی برمیگردند که دیگر کار از کار گذشته و نمیخواهند بپذیرند که خودشان باعث این عواقب شده اند
اگر انسانها بدانند در نبودشان چه لطمه ایی به دیگری میزنند، یا نمیروند یا اگر بروند باید پای همه عقوبتش بنشینند ......!!!!!! هق هق...
ادامه مطلبما را در سایت هق هق دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : star49 بازدید : 54 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1396 ساعت: 19:50